[jimin part 17]
بامداد عاشقی
" ا/ت "
؟ ؟ : ا/ت باید با من بیای . ترسیدم به خودم گفتم این کیه که منو میخواد . از جام بلند شدم که یهو جیمین گفت .
جیمین : ا/ت بشین الان میندازنش بیرون نگران نباش . داشتم میشستم که یهو صدای تیر اومد ؛ جیمین هم اسلحش رو در آورد .
مدیر رستوران و گارسون کشته شدن .
همون مرد وارد شد . با دیدن قیافش غم دلم تازه شد ؛ تهمو : به به میبینم که کاپل شدید .
جیمین : مرتیکه اینجا چیکار میکنی .
تهمو : اومدم ا/ت رو ببرم ، دخترم بیا اینجا .
ا/ت : دخترم ! به من نگو دخترم (داد) ، تازه فهمیدی که من دخترتم ، تو به بهترین دوستت خیانت کردی ، کسی باید کتک میخورد تو بودی ، کسی که باید گشنگی میکشید ، کسی باید میترسید و التماس میکرد که بزارن بره تو بودی ، نه ..... نه من ( داد ، بغض )
تهمو : خفه شو ا/ت ( داد )
جیمین : تو خفه شو مردک عوضی .
تهمو : فقط به خاطر این نیومدم ، اومدم بهت بگم که باید ازدواج کنی .
جیمین دستم رو گرفت ، بهم لبخند زد
جیمین : اتفاقا منم میخواستم بهت بگم که ا/ت قراره با من ازدواج کنه . ( کمی بلند )
قلبم اکلیلی شد ، خیلی خوشحال بودم که اونم دوست داره با من ازدواج کنه .
منم بهش نگاه کردم و گفتم
ا/ت : منم راضیم . ( لبخند )
تهمو : ( خنده بلند ) خیلی عجله میکنید ، ا/ت تو قراره با پسر شریک جدید من ازدواج کنی .
با شنیدن این جمله قشنگ گند زد تو حس خوبم . جیمین : تو قرار نیست به ا/ت بگی با کی ازدواج کنه ، خودش میدونه و علایقش .
تهمو : مگه من با تو حرف میزدم .
جیمین : مگه من از تو نظر خواستم ( پوزخند )
تهمو نزدیک جیمین شد ، پشت گوشش یه چیزی گفت .
تهمو : حرو*مزاده من الان میرم ولی اینو بدون سری بعدی من نمیام ، شوهرش میاد و میبرتش . ( خیلی آروم )
نمیدونم چی شد که یهو تهمو رفت .
" جیمین "
خیلی عصبانی بودم ، این حرف تهمو هم نمیخواستم به ا/ت بگم که نگران بشه .
ا/ت : جیمین حالت خوبه ؟ چی گفت .
جیمین : هیچی ، تو نگران نباش . بیا از اینجا بریم قشنگم
شب=
" ا/ت "
رسیدیم عمارت ، رفتم تو اتاقم ، لباسم رو عوض کردم . به سمت حال رفتم ، با یونگی و نامجون شام خوردم ( جیمین نمیخواست بخوره ) شامم که تموم شد به طرف اتاق جیمین رفتم ، روی تختش دراز کشید ، خوابش برده بود . روی پتویی نبود روتختیش رو بلند کردم و روش کشیدم ؛ خیلی جذاب خوابید بود ، آخه کی انقدر جذاب میخوابه .
همینجوری داشتم سرش رو نوازش میکردم که از خواب بیدار شد . ا/ت : ها ( تعجب ) جیمین : میشه ادامه بدی ، سرم رو نوازش کن ، خیلی خوبه .
ا/ت : پس ادامه میدم . ( لبخند )
بعد از چند دقیقه چشمام گرم شد و همونجا خوابیدم .
" جیمین "
ساعت 3 شب بود ، تشنم بود ، از خواب بیدار شدم ، بلند شدم دیدم ا/ت پیشم خوابیده ، رفتم آب خوردم و اومدم ؛ از پشت بغلش کردم و خودمم خوابیدم .
" ا/ت "
؟ ؟ : ا/ت باید با من بیای . ترسیدم به خودم گفتم این کیه که منو میخواد . از جام بلند شدم که یهو جیمین گفت .
جیمین : ا/ت بشین الان میندازنش بیرون نگران نباش . داشتم میشستم که یهو صدای تیر اومد ؛ جیمین هم اسلحش رو در آورد .
مدیر رستوران و گارسون کشته شدن .
همون مرد وارد شد . با دیدن قیافش غم دلم تازه شد ؛ تهمو : به به میبینم که کاپل شدید .
جیمین : مرتیکه اینجا چیکار میکنی .
تهمو : اومدم ا/ت رو ببرم ، دخترم بیا اینجا .
ا/ت : دخترم ! به من نگو دخترم (داد) ، تازه فهمیدی که من دخترتم ، تو به بهترین دوستت خیانت کردی ، کسی باید کتک میخورد تو بودی ، کسی که باید گشنگی میکشید ، کسی باید میترسید و التماس میکرد که بزارن بره تو بودی ، نه ..... نه من ( داد ، بغض )
تهمو : خفه شو ا/ت ( داد )
جیمین : تو خفه شو مردک عوضی .
تهمو : فقط به خاطر این نیومدم ، اومدم بهت بگم که باید ازدواج کنی .
جیمین دستم رو گرفت ، بهم لبخند زد
جیمین : اتفاقا منم میخواستم بهت بگم که ا/ت قراره با من ازدواج کنه . ( کمی بلند )
قلبم اکلیلی شد ، خیلی خوشحال بودم که اونم دوست داره با من ازدواج کنه .
منم بهش نگاه کردم و گفتم
ا/ت : منم راضیم . ( لبخند )
تهمو : ( خنده بلند ) خیلی عجله میکنید ، ا/ت تو قراره با پسر شریک جدید من ازدواج کنی .
با شنیدن این جمله قشنگ گند زد تو حس خوبم . جیمین : تو قرار نیست به ا/ت بگی با کی ازدواج کنه ، خودش میدونه و علایقش .
تهمو : مگه من با تو حرف میزدم .
جیمین : مگه من از تو نظر خواستم ( پوزخند )
تهمو نزدیک جیمین شد ، پشت گوشش یه چیزی گفت .
تهمو : حرو*مزاده من الان میرم ولی اینو بدون سری بعدی من نمیام ، شوهرش میاد و میبرتش . ( خیلی آروم )
نمیدونم چی شد که یهو تهمو رفت .
" جیمین "
خیلی عصبانی بودم ، این حرف تهمو هم نمیخواستم به ا/ت بگم که نگران بشه .
ا/ت : جیمین حالت خوبه ؟ چی گفت .
جیمین : هیچی ، تو نگران نباش . بیا از اینجا بریم قشنگم
شب=
" ا/ت "
رسیدیم عمارت ، رفتم تو اتاقم ، لباسم رو عوض کردم . به سمت حال رفتم ، با یونگی و نامجون شام خوردم ( جیمین نمیخواست بخوره ) شامم که تموم شد به طرف اتاق جیمین رفتم ، روی تختش دراز کشید ، خوابش برده بود . روی پتویی نبود روتختیش رو بلند کردم و روش کشیدم ؛ خیلی جذاب خوابید بود ، آخه کی انقدر جذاب میخوابه .
همینجوری داشتم سرش رو نوازش میکردم که از خواب بیدار شد . ا/ت : ها ( تعجب ) جیمین : میشه ادامه بدی ، سرم رو نوازش کن ، خیلی خوبه .
ا/ت : پس ادامه میدم . ( لبخند )
بعد از چند دقیقه چشمام گرم شد و همونجا خوابیدم .
" جیمین "
ساعت 3 شب بود ، تشنم بود ، از خواب بیدار شدم ، بلند شدم دیدم ا/ت پیشم خوابیده ، رفتم آب خوردم و اومدم ؛ از پشت بغلش کردم و خودمم خوابیدم .
۳۳.۵k
۰۴ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.